از آن طرف دنیا با واتس اپ پیام داده که "عید مبارک". جوابش را میدهم و
مینویسم که "ما نماز را پشت سر رهبر میخوانیم". مینویسد که "وای! شما چقدر
خوش شانس هستید!" بعد ادامه میدهد که "سلام من را به آیت الله خامنه ای
برسان". احتمالا فکر میکند که من رهبر را از نزدیک خواهم دید. یاد دوست
لبنانیم میفتم که وقتی گفتم سلامم را به نصرالله برسان چقدر خندید. حسرت در
لحن و شکلکهایی که میفرستد معلوم است... او تنها پسر شیعه یک خانواده
تماما سنی از سیدنی استرالیا است و من تنها پسر یک خانواده شیعه از تهران.
من برای آشپزی خودم و در واقع اُملت هایی که می پزم احترام زیادی قائلم. به هر حال اما اینکه آشپزهای حرفه ای هم گاهی اشتباه میکن چیزیه که قابل انکار نیست. مثلا ممکنه بعد از کشیدن املت در دیس، مشغول تزئینش با جعفری و لیمو بشن و یادشون بره شعله زیر ماهیتابه رو خاموش کنن. بعد چند دقیقه هم مجبور بشن پنجره ها رو باز کنن و کولر رو بزنن روی دور تند. همین!
برای دوست عزیزم (...): بله رفیق! میتونی من رو رفیق خطاب کنی! حداقل از این به بعد میتونی!
یکم
یک دست پدر را او گرفت و دست دیگر را برادر بزرگتر. با هم و با قدمهایی کودکانه فاصله کوتاه خانه تا مسجد را پیمودند. وارد مسجد که شدند، پدربزرگ را دیدند که بر زمین نشسته است و یارانش دور تا دور او حلقه زده اند. نگاهی به برادر کرد. همین نگاه کافی بود که دستهایشان را از دستان پدر بیرون بکشند و به سمت پدربزرگ بدوند. پدربزرگ با دیدنشان خندید. دستانش را باز کرد و هر دو را در آغوش گرفت. اول میان ابروهای برادر بزرگتر را بوسید و بعد میان ابروهای او را. بعد هر کدام را بر یک پایش نشاند و صحبتش را از سر گرفت. از خدمت به مردم گفت؛ از اینکه مرد به هسرش کمک کند و همسایه به همسایه اش و از اینکه همه، کودکان را دوست بدارند و به آنها محبت کنند. برادرها با دقت گوش می دادند و حرفهای پدربزرگ را بخاطر می سپردند.
دارم به این فکر میکنم که چرا در دوران مدرسه، حتی برای یک بار هم که شده شیطنتی نکردم که الآن یادم بماند؟! بگذار بیشتر فکر کنم... نخیر! خبری نیست! امن و امان است! واقعا من برای پسرم-اگر روزی پسری داشته باشم- چه بگویم؟! بگویم خلاف سنگینم بردن ام پی تری پلیر به مدرسه بود که تازه با آن هم قرآن گوش میکردم؟! مثلا چرا من تا حالا گیم نت نرفته ام؟! استادیوم چرا نرفته ام؟! چرا حالم از فوتبال دیدن به هم می خورد؟! چرا فوتبالم تقریبا هیچ تعریفی ندارد؟! چرا زنگ های ورزش به جای فوتبال، دور حیاط می دویدم برای خودم؟! یا اینکه چرا یک دعوای درست و درمان با هم مدرسه ای ها نداشته ام؟! چرا اول راهنمایی که بودم، برای این که نمره علومم هفده شده بود گریه کردم؟! اه اه! این چقدر افتضاح بود! یا مثلا چرا الان هیچ بازی ای روی گوشیم ندارم؟! چرا من همیشه "همه چیز" را اینقدر جدی گرفته ام؟! این "همه چیز" چرا من را خیلی وقتها جدی نگرفته است؟! الآن چرا نمیتوانم لحن رسمی را رها کنم و محاوره بنویسم؟!
+هوس کردم کوله سفرم رو پر کنم، راه بیفتم برم ترمینال، اولین اتوبوس رو که دیدم بپرم بالا و بعد از راننده بپرسم کجا میره؟! اصلا هم از اینکه احساس کرده با یه احمق طرفه ککم نگزه!